سوال

ساخت وبلاگ
به نام خدا..ندا هستم ، 25 ساله اما به گفته ی اطرافیان 20 ساله مینمایم.. و به همین سبب در محل کار به فنچ، جونیور، جوجه ی دهه هفتادی و از این قبیل ملقب شدم..که صد البته سابقه ی کاری پایین اینجانب هم در اعطای این القاب بی تاثیر نبوده.. گاهی فکر میکنم بد هم نیست.. خب کم تر از سنم به نظر میرسم.. این برای هر دختری میتونه حس مثبتی رو ایجاد کنه از جمله خوده من..اما ایستادن در مقام کوچکترین عضو یک مجموعه ی بزرگ از بعضی جهات سختی هایی داره..از جمله نادیده گرفته شدن..و این کوچکترین عضو  ممکنه در طول روز بارها با جملاتی تحقیرآمیز و آمیخته با طنز و یا به قول بعضی از روی محبت و .. مواجه بشه..مثل جمله ی وزین تو دیگه چی میگی؟! و در ادامه ی اون لغاتی مثل فسقلی، جوجه، یه الف بچه و ..به کار برده میشه..که البته گاهی ناراحت کننده س..خب منم الان کوچکترین و تازه واردترین و تازه کارترین فرد در محیط کارم هستم که باعث شده یه حس متناقض رو تجربه کنم..از یه طرف حس خوبی دارم  ک از بقیه جوانترم  و دوم اینکه  حس میکنم منو اونقدر کوچیک تصور میکنن ک گاهی نادیده گرفته میشم..چن روز پیش اینچارج شدم.. یعنی نایب رئیس اتاق عمل.. اینجا هر روز یه نفرو ب عنوان اینچارج قرار میدن و بقیه ی پرسنل موظفن ازش اطاعت کنن..یکیشون با شوخی میگفت آخرالزمون شده حالا ما با این سن باید از یه جوجه حساب ببریم.. اون ی سوال...ادامه مطلب
ما را در سایت سوال دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nicepranses بازدید : 92 تاريخ : پنجشنبه 19 بهمن 1396 ساعت: 2:25

امروز یه خبر خیی خوش بهم رسید..نورا چن تا پیام تو واتساپ برام فرستاده بود..که اولین پیام یه عکس از یه نی نی خوشکل بود و زیرش نوشته بود اینم از آلاء خانم..اونقدر ذوق زده شدم که بلافاصله شمارشو گرفتم هنوز زنگ دوم نخورده گوشی رو جواب داد با هیجان گفتم سلااااام مامان خانوووووم..خنده ای کرد.. و توضیحاتی در مورد زایمانشو وضعیت دخترکوچولوش و .. داد..هنوزم توی توصیفاتش رک هست و تیکه های بانمک خودشو میپرونه..واسه همین کاراشه که نمیتونم باور کنم مامان شده..ولی اونقدر ذوق زده ام ک خدا میدونه.. بهش گفتم وقتی خودتو نی نی جون گرفتین و حال و حوصله ی مهمون داشتین میام خونتون..هرچند کیلومترها از هم فاصله داریم ولی دیدار بهترین دوستم که حالا مامان شده یه دنیا می ارزه..رفیق بیخیال قدیم... دیگه مامان شدی.. یه مامان باخیال...پ.ن: نمیدونم چرا روزای آف من انقدر زود میگذرن.. فردا صبح دوباره شیفتم  با همونایی ک اون روز باهاشون برخورد جدی کردم.. ب خودم حق میدم ک عصبانی شده باشم.. اما دلم هم نمیخواد اونا ب خاطر یه برخورد منو یه آدم بی اعصاب بدونن.. در مورد آقای میم هم عذاب وجدان گرفتم.. از طرفیم نگرانم روزای اینچارجیه من بخواد تلافی کنه.. خدایا ب خیر بگذرون..+ نوشته شده در  دوشنبه شانزدهم بهمن ۱۳۹۶ساعت 22:16&nbsp توسط me  |  سوال...ادامه مطلب
ما را در سایت سوال دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nicepranses بازدید : 80 تاريخ : پنجشنبه 19 بهمن 1396 ساعت: 2:25

در حال حاضر ب اون حالتی دچارم که خودم هم نمیدونم دقیقا چمه..در اصطلاح خودمونی نمچمه..شاید حس میکنم قرار اتفاق ناخوشایندی ب وقوع بپیونده و رگه های از اون رو تا به این لحظه مشاهده کردم که امیدوارم حسم اشتباه بگه..پ.ن: به فال اعتقاد نداشتم..چن روز پیش از سر بیحوصلگی از کسی خواستم فال بگیره برام.. و با ناباوری تمام همه اونچه اون دختر گفت اتفاق افتاد!! چه سری پشت این قضیس؟! چطور میشه آخه؟!!!؟پ.ن: کمی بی انگیزه شدم.. شاید ب خاطر فشار کاری و درآمد به نسبت پایینه..شایدم.. نمیدونم..پ.ن: تغییر رویه ای بایدم..پ.ن:  صبا ز حال دل تنگ ما چه شرح دهد ..که چون شکنج ورقهای غنچه تو بر توست..+ نوشته شده در  چهارشنبه هجدهم بهمن ۱۳۹۶ساعت 22:58&nbsp توسط me  |  سوال...ادامه مطلب
ما را در سایت سوال دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nicepranses بازدید : 106 تاريخ : پنجشنبه 19 بهمن 1396 ساعت: 2:25

خب گویا زمان اون کوچی که وعده شو به خودم داده بودم فرارسیده.. مدت اقامتم در منزل پدری رو به اتمامه.. و فک کنم این کوچ، کوچ آخر باشه.. بدون بازگشت.. البته قرار نیس رهسپار دیاری دور بشم.. همین نزدیکی.. دیگه بخور و بخواب تموم شده و باید عرق جبین بریزم .. شروعی دوباره در یک محیط جدید و با آدمهای جدید.. الهی ب امید تو + نوشته شده در  یکشنبه بیست و یکم آبان ۱۳۹۶ساعت 15:1&nbsp توسط me  |  سوال...ادامه مطلب
ما را در سایت سوال دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nicepranses بازدید : 100 تاريخ : جمعه 10 آذر 1396 ساعت: 7:21

هفته ی سختی بود.. کف پاهام تاول زد از بس که اینور و اونور رفتم واسه شروع به کارم.. اما خدا رو شکر کارام خیلی جلو افتاد فقط یه سری چیزای کوچولو باقی مونده..  اون مسائلی هم که خیلی نگرانم کرده بود اتفاق نیفتادن و گذشتن خدا رو شکر.. پ.ن: طبق آزمایشاتم بنده اندازه ی یه مرد بالغ خون تو رگامه که مسلم میدونم نتیجه ی شربت آهن و رسیدگی های بیش از حد میباشد..لذا پزشک محترم پیشنهاد دادن که اقدام به اهداء  خون کنم.. پ.ن: از شکوفه خبر گرفتم گفت حال خودش و خانوادش خوبه اما قصر شیرین خیلی خراب شده.. این یکی از دلخراش ترین اتفاقاتی بود ک افتاد .. اصن عکساشو ک میبینم حالم خیلی بد میشه.. این اتفاق میتونست هرجای دیگه رخ بده مثل شهر من.. خیلی دردناکه.. خیلی + نوشته شده در  پنجشنبه بیست و پنجم آبا سوال...ادامه مطلب
ما را در سایت سوال دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nicepranses بازدید : 89 تاريخ : جمعه 10 آذر 1396 ساعت: 7:21

امروز اولین شیفت توی بیمارستان جدید بود.. یه خورده تو ذوقم خورد.. توقع خیلی بهتر از اینو داشتم.. به شدت هم احساس غربت و بدبختی داشتم.. اونقدرم فضا گرم بود که صورتم برافروخته شده بود و بیشتر به بدبختا شبیه شده بودم.. البته فک کنم بدن بقیشون به اون گرما عادت داشت چون هیچ کدوم مثه من لپاشون گل ننداخته بود.. خلاصه که روز چندان جالبی نبود.. و دلم واسه جو محل کار قبلی تنگ شد.. پانسیونشم که چنگی به دل نمیزد.. خلاصه که فعلا تو ذوقم خورده اساسی.. البته من شرایط سخت زیادی رو تحمل کردم.. امیدوارم با اینم بتونم کنار بیام.. البته به نظر میرسه همکارای خوبی داشته باشم.. فقط  کنار اومدن با روتین و قوانین اینجا و آشنایی با پرسنل یه خورده زمان میبره.. اما مشکل اصلی که تقریبا همه رو بی انگیزه کرده سوال...ادامه مطلب
ما را در سایت سوال دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nicepranses بازدید : 85 تاريخ : جمعه 10 آذر 1396 ساعت: 7:21

امروز رور نسبتا خوبی بود.. کلا متفاوت با دیروز .. عملا بیشتر.. پرسنل شادتر.. البته اول شیفت جا خوردم.. چون خانومی ندیدم.. چیزی ک دیدم فقط تعداد زیادی آقای قول پیکر... و خودم را چون فنچی در برابر آنها دیدم.. آقای پ مسئول محترممون منو  فرستاد تو یه اتاق  که اولین عمل اونجا انجام میشد.. وارد اتاق که شدم حس کردم به جزیره ی آدم خوارا وارد شدم.. خب مسلما همه کنجکاون دربارم بدونن چون تازه واردم و هیشکی شناختی ازم نداره.. شاید در عرض یک دقیقه 20 تا سوال جواب دادم..و اون موقع بود که احساس نیاز شدیدی به یک فرد مادرمانند پیدا کردم.. که خانم ق اومد تو اتاق و گفت مشکلی نداری؟! گفتم نه ولی دلم میخواس یه کم پیشم بمونه.. اما خب یه کم که گذشت همه چی استیبل شد.. همه پراکنده و به کار خودشون مشغول ش سوال...ادامه مطلب
ما را در سایت سوال دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nicepranses بازدید : 84 تاريخ : جمعه 10 آذر 1396 ساعت: 7:21

اینجوری ک پیش میره باید هرروز بیام از شیفت کاریم بنویسم.. خب امروزم روز بدی نبود.. فقط با یه قورباغه چاق احمق آشنا شدم.. از عشوه های خرکیش نمیخوام چیزی بگم.. فقط نمیدونم حرصش گرفت ازم یا چیز دیگه.. داشت با ناز و عشوه خاطره تعریف میکرد مریض بیچاره هم داشت خفه میشد.. جور بدی هم بهش نگفتم فقط گفتم آمبو بده سچوریشنش افتاد.. یهو رنگش عوض شد.. اما در عین حال میخواست پرستیژشو جلوی تازه وارد و تازه کاری مثل من حفظ کنه گفت چیزیش نمیشه.. دلم میخواس بزنمش.. خوب که نشد هیچ بدترم شد.. اونم به خاطر غد بازی این قورباغه.. واقعا دارم فکر میکنم همکاری با آقایون یا آموزش از سمت اونا خیلی میتونه بهتر و بی بحث و جدل  باشه.. چون با شناختی که از جنس خودم دارم خانوما وقتی بهم میرسن فقط سعی دارن اظهار فض سوال...ادامه مطلب
ما را در سایت سوال دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nicepranses بازدید : 85 تاريخ : جمعه 10 آذر 1396 ساعت: 7:21

خب این پانسیون با قبلی خیییلی فرق داره.. اینجا تقریبا امکانات صفره.. اما بچه ها تا حدی تجهیزش کردن.. با این حال بازم کمبود زیاد داره.. هم خونه ای ها هم دخترای خوبین.. اما خب اختلاف سنی دارم باهاشون.. همشون بالای 30 هستن.. یه کم هنوز دنیاشون با من متفاوته.. ولی خب خوبیش اینه که میتونم زود به زود برم خونه.. چون فاصله زیاد نیس.. حتی به قول بابا میتونستم پانسیون هم نرم.. هر روز در رفت و آند باشم.. ولی خب رفت و آند زیادم هم سخته.. پ.ن: یه چیزایی رو نمیفهمم.. حس میکنم آدمای دور و برم زیاد روراست نیستن.. یا انگار دارن یه چیزایی رو مخفی میکنن.. I dont know + نوشته شده در  شنبه چهارم آذر ۱۳۹۶ساعت 23:30&nbsp توسط me  |  سوال...ادامه مطلب
ما را در سایت سوال دنبال می کنید

برچسب : پانسیووووون, نویسنده : nicepranses بازدید : 81 تاريخ : جمعه 10 آذر 1396 ساعت: 7:21

داشتم ب شدت سکسکه میکردم.. دیگه کلافه شده بودم.. هر کاری میکردم افاقه نکرد.. تا اینکه نرجس یه سوال بیربط ازم پرسید: گفتش ک میش زودتر از کوه بالا میره یا بز؟! منم بدون مکث گفتم بز (  و در عین حال فک میکردم واسه جی این سوالو پرسید)  که در ا سوال...ادامه مطلب
ما را در سایت سوال دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nicepranses بازدید : 84 تاريخ : جمعه 19 آبان 1396 ساعت: 17:56